پس بگفت آن نو مسلمان ولی
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
پس بگفت آن نو مسلمان ولی
از سر مستی و لذت با علی
که بفرما یا امیر الممنین
تا بجنبد جان بتن در چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدتی
میکنند ای جان به نوبت خدمتی
چونک وقت آید که جان گیرد جنین
آفتابش آن زمان گردد معین
این جنین در جنبش آید ز آفتاب
کفتابش جان همیبخشد شتاب
از دگر انجم به جز نقشی نیافت
این جنین تا آفتابش بر نتافت
از کدامین ره تعلق یافت او
در رحم با آفتاب خوبرو
از ره پنهان که دور از حس ماست
آفتاب چرخ را بس راههاست
آن رهی که زر بیابد قوت ازو
و آن رهی که سنگ شد یاقوت ازو
آن رهی که سرخ سازد لعل را
وان رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه را
و آن رهی که دل دهد کالیوه را
بازگو ای باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
باز گو ای بار عنقاگیر شاه
ای سپاهاشکن بخود نه با سپاه
امت وحدی یکی و صد هزار
بازگو ای بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیست
اژدها را دست دادن راه کیست