بینهایت آمد این خوش سرگذشت

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
بینهایت آمد این خوش سرگذشت چون غریب از گور خواجه باز گشت پای مردش سوی خانهی خویش برد مهر صد دینار را فا او سپرد لوتش آورد و حکایتهاش گفت کز امید اندر دلش صد گل شکفت آنچ بعد العسر یسر او دیده بود با غریب از قصهی آن لب گشود نیمشب بگذشت و افسانه کنان خوابشان انداخت تا مرعای جان دید پامرد آن همایون خواجه را اندر آن شب خواب بر صدر سرا خواجه گفت ای پایمرد با نمک آنچ گفتی من شنیدم یک به یک لیک پاسخ دادنم فرمان نبود بیاشارت لب نیارستم گشود ما چو واقف گشتهایم از چون و چند مهر با لبهای ما بنهادهاند تا نگردد رازهای غیب فاش تا نگردد منهدم عیش و معاش تا ندرد پردهی غفلت تمام تا نماند دیگ محنت نیمخام ما همه گوشیم کر شد نقش گوش ما همه نطقیم لیکن لب خموش هر چه ما دادیم دیدیم این زمان این جهان پردهست و عینست آن جهان روز کشتن روز پنهان کردنست تخم در خاکی پریشان کردنست وقت بدرودن گه منجل زدن روز پاداش آمد و پیدا شدن