ای آنکه به بهانهٔ دین٬ مذهب و غیرت مردم را می فریبی. بلی٬ به تو می گویم ای ریاکار بدکار که به نامهای ملا و امام و آخوند و طالب بزرگ ترین جنایت را در مقابل من٬ که یک زن و نماد محبت و زیبایی استم٬ مرتکب می شوی. چرا ضعف خود را چادر ساخته و بر سر من می گذاری؟ من آن ضعف ترا می شناسم و خوب می شناسم. میدانم که از گفتن اش شرم و هراس داری. نترس٬ بیا و با من گپ بزن و صحبت کن. تا به تو مهربانی و صبر و از خودگذری بیاموزم٬ مگر نمی دانی که ...
سیه چادر مرا پنهان ندارد
نمای رو مرا عریان ندارد
چو خورشیدم ز پشت پرده تابم
سیاهی ها نمی گردد نقابم
نمی سازد مرا در پرده پنهان
اگر عابد نباشد سست ایمان
تو کز شهر طریقت ها بیائی
بموی من چرا ره گم نمائی
نخواهم ناصح وارونه کارم
که پای ضعف تو من سر گذارم
کی انصافی درین حکمت ببینم
گنه از تو و من دوزخ نشینم
بجای روی من ای مصلحت ساز!
بروی ضعف نفست چادر انداز.