داغ هجرت سوخــــــت جانم بهر آب و دانه ای
ای
خوش آن روزيکه من هم داشتم ويرانه ای
صحبگاهان شاد بودم از حضور دوستان
می
غنودم پای خم هرشب بهر ميخانه ای
گاه با یـــاران هــــــمدل در
کنار جويبـــــار
گه چو
مجنون محو بودم بر رخ جانانه ای
همچو
بلبل ميسرودم ساز هستي در چمن
نه
بـه فکر هجر بـــودم ني به ياد لانه ای
همچو
سرو هرگز نبودم واقف از آوارگي
گر
شنیدم از کسی پنداشـــــتم افسانه ای
تا
گشـودم چشم از رويائي غفلت ناگـــهان
خويـــش را يافتـــم در دامـــن بيگانه ای
دوش
آمــد از وطــــن بنمود گريانـــم (بريد)
گفت
غير از رنج و محنت نيست در يک خانه ای