ادامه داد؛ هنوز گیج بودم که صدای قهقهه وحشتناکی به گوشم رسید، لرزش بدنم زیاد و زیادتر شد. دستی خشنی روی جاییام را از سرم پس زد. از نور چراغ دستیاش چشمانم نا خود آگاه پُت شد. صدایش چون ناقوس مرگ به گوشم طنین انداخت که ایگگ از مه باشه؛ همه قهقهه زدند، دیگری صدا زد ایگگش از مه. صدای فریاد نرگس در گوشهایم تا حال طنین انداز است. دیگرش مادر و برادرانم را هریک تصرف نمودند و ما گریه میکردیم.
پدرم به پاهای شان افتیده عذر میکرد به لحاظ خدا ما و شما شکر مسلمان هستیم، من معلم قران هستم شب و روز خودم و فرزندانم به تلاوت قرآن مجید سپری میشه. همه قهقهه وحشیانه زده یکی گفت؛ معلم است... . پدرم با عذر و زاری میگفت قباله خانه را برایتان داده ما از این جا میرویم. وحشیهای بیدین با خوشی فراوان گفتند هله زود بیار آفرین آدم عاقل. پدر بیچارهام دواندوان به اتاق رفته از الماری که همیشه اسناد مهم را در آن میگذاشت قباله را آورده و برای شان داد.
اما دردا، دریغا! دست و پای پدرم را بستند و در مقابل چشمانش ... دیگر گفته نتوانست بغض اش ترکیده از تۀ دل فریاد دل خراش کشید و بیهوش شد.
همه زنان و دخترانی که برای گرفتن حلوا رفته بودند به عجله به داخل آمدند، از دیدن مریم پریشان شده هریک صدا میزد آب به یارید آب. آفتابۀ پلاستیکی جگری رنگ را پُر آب کرده آوردند و بر روی و دستوپایش آب ریختند. بعد از مدتی کمکم حالش بهتر شد. دیگر لازم ندانستم سؤال کنم، با نوازش چادرش را بر سرش گذاشته دستش را گرفتم و او را با خود از زیارت بیرون برده و بهطرف سرویسهای شهری روان شدیم. برایش گفتم؛ خواهر جان، من دوستی دارم؛ بیبی حاجی و خانم مهربان و دلسوز است. تنها زندگی میکند، تکسی را دست داده گفتم مکروریان میرویم. دریور گفت ۱۵۰ افغانی میروم، هردو سوار شدیم و در مقابل بلاک... از تکسی پیاده شدیم، از پلهها بالا رفته زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم، لحظۀ بعد بیبی حاجی با لبان پر خنده در را بر روی ما گشود. ما را به سالون رهنمایی نموده خودش رفت با پطنوس و ترموز چای بر گشت، چای سبز هیل دار با کیک دست پخت خودش آورد به بسیار لطف و مهربانی برای ما تعارف نمود. سر بسته و بهطور خلاصه گفتم؛ مریم جان دوست و خواهر قرآنی من است. همه اعضای فامیلش را از دست داده جای ندارد شما هم تنها هستید، اگر ممکن باشد او را با خود داشته باشید. بلا درنگ گفت: خواهر خودت دختر من هم است. از این رویه نیک او خیلی خرسند شدم، به خاطری که دلهره داشتم که اگر قبول نکند خیلی بد میشود. بیبی حاجی با تبسم همیشگی گفت: بیا دخترم بایلر آب گرم دارد برو حمام کو که تازه شوی. او بهسوی حمام رفت و بیبی حاجی به من گفت؛ برو از الماری دخترم فرشته یک جوره لباس بیار فردا باز بیا که به بازار برویم و برای مریم جان چند جوره لباس نو بخریم. واقعاً احساس شعف و خوشی مینمودم. با کلمه خدا حافظ روی بیبی حاجی را بوسیدم و رفتم بهسوی بلاک... کلید اپارتمان را از دستکول سیاه رنگ که بر دوش داشتم گرفته قفل در را باز نمودم. راسآ بهسوی کتابخانۀ خود رفتم. لپتاپم را گرفته مصروف نوشتن داستان غم انگیز مریم بودم که با زنگ دروازه از دنیای وحشتناک داستان واقعی و تلخ مریم بیرون شدم. بهسوی دروازۀ آپارتمان رفته آن را باز نمودم از دیدن چهره صمیمانه همسرم حالم بهتر شد و بعد از سلام علیک از ترموز برای هر دوی ما چای ریختم و داستان وحشتناک مریم را بهطور خلص برایش قصه کردم. خیلی متأثر شد و گفت کار خوبی کردی. او دختر ماهم میشود. باید ما انسانها همیشه احساس محبت و همدردی با همنوع خود داشته باشیم. اگر هر فرد با یک فرد درد دیدۀ هموطن خود همدردی نماید، بهیقین که مشکل همه حل میشود دردشان تسکین خواهد شد. من و شوهرم همیشه در طول زندگی باهمی خود با وحدت و توافق عام و تام اطفال خود را اهل و صالح و بااحساس و دور از هر نوع دروغ و نیرنگ با نور علم تربیه نمودیم و از خداوند برای خانوادهام شاکرم.
فردای آن روز بعد از اینکه از مکتب رخصت شدم به نزد مریم شان رفتم، با زنگ در مریم دروازه را با تبسم برویم گشود و صدا زد مادر جان، خواهرم آمد، آه خدایا! چه خوشبختی بزرگی برایم بود، از دیدن این صحنه از خوشی اشک از چشمانم جاری شد. هردوی شان را بغل زده بوسیدم، آن روز را هرگز فراموش نمیکنم و آن را در کتابچۀ خاطراتم بهعنوان خوشترین خاطره درج نمودم. خلاصه مریم صاحب خواهر و مادر شده بود.
بیبی حاجی خانم خیلی مهربان بود. دختر و پسرش در خارج از کشور زندگی داشتند آنها سال یک بار بدیدن مادر خویش میآمدند و همیشه از تنهائی مادر رنج میبردند؛ اما دیگر دل شان جمع بود که مادرشان تنها نیست.
عزیزان خواننده؛ با معذرت حاشیه رفتم. در یکی از روزها به مریم گفتم اگر اجازهات باشد میخواهم داستان زندگیت را بنویسم باعجله گفت؛ اسم مرا ننویسی. گفتم نخیر اسم داستانت مریم است. لبخند زد و با علامت تائید سرش را تکان داد و گفت؛ خواهرک گرچه بر زبانم نمیآید که بگویم اما به خاطر شما میگویم. چهرهاش دو باره در هم رفت و گفت؛ در مقابل چشمان پدرم، بر همهٔ ما تجاوز نمودند.
اشک از چشم، رخسار و بینیاش چون باران جاری بود و با صدای بغض گرفته گفت؛ بر ما حملهور بودند صداهای ما تا آ سمان ها رسیده بود اما کسی از ترس این وحشیها بداد ما نیامد.
هنگامیکه از مسجد جوار خانۀ ما صدای اذان صبح بگوش رسید آنها بعد از فیر مرمی بر هریک ما فرار کردند دیگر به یاد ندارم. وقتی چشم باز نمودم در شفاخانه وزیر اکبر خان بستر بودم. درد شدید در تمام وجودم احساس میکردم، خود را حرکت داده نمیتوانستم بار بار از درد ناله کردم و بیهوش شدم. یک وقت داکتر که با چپن سفید بالای سرم بود گفت: دخترم شکر عملیات به خیر گذشت. من هنوز در میان خواب و خیال غوطهور بودم. هوای خوشبختی در سرزمین رویایی ذهنم در وزیدن بود و احساس آرامش میکردم، در میان هوای ملایم اتاق احساس زیبا و والایی داشتم؛ انگار در سرزمین پریها هستم. با خوشحالی دستانم را بدست پریهای زیبا روی داده از بوستان زیبای آنجا گلهای مرسل میچیدم، دستانم را دراز نمودم تا بیشتر از آنها بچینم… وقتیکه چشمانم را باز نمودم خودم را روی چپرکت دیدم به اطرافم نظر کردم چندین دختر و زن جوان بروی بسترها افتاده بودند. بعدها دانستم که همه چون من از بخت بد زنده ماندهاند.
کمکم به هوش میآمدم صدای داکتر را شنیدم که با کسی صبحت داشت. یکی پرسید اینها زخمی راکت و چره اند؟ داکتر گفت نخیر؛ بر همهشان تجاوز جنسی شده و بعداً بالای شان فیر شده. با شنیدن این کلمه همه ماجرای وحشتناک آن شب به یادم آمد. همان شب سیاه که صدای نالههایم، از خواهر، برادران کوچکم، پدر و مادرم گوشهایم را بدرد آورده بود. نفسم بند شد و گلویم بشدت درد گرفت دیگر ندانستم. شب که به هوش آمدم دیدم نرس با لباس و کلاه سفید بالای سرم نشسته. گفت؛ دختر حالت خوبه؟ جوابش را ندادم و از همان لحظه تا ملاقات خودت خاموش شدم. چند روز بعد همسایه ما که خیلی مردم شریف بودند و اعضای خانوادهشان را در راکت و هاوان از دست داده بودند و در خیرخانه مهاجر بودند مرا با خود به خانهشان به خیر خانه بردند.
بلی عزیزان خواننده! این داستان واقعی در سال ۱۳۷۲ هجری شمسی در شهر کابل واقع شد ه است گوشۀ از درد هزاران دوشیزه و خانمهای وطن ما است.
صالحه «محک»(یادگار)
1993 . 5 . 5